قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛
به خورشید غزل خوان نگاه می کنم و
می خوانم
ناز آفتابگردان را...
نمی پوشانم
دستان سرد تماشا و
با تمام توان دستان گرم نفس ها را می فشارم
می نشینم
به التماس دریای غروبی رنگ و
می بوسم
مروارید طلوعی رنگ را...
می بویم
باغچه ی نمناک و
در آغوش می گیرم
غنچه گل سرخ را...
می بینم
اشک باران را و
قد می کشم زیر سایه برگ نجیب
مرا ببخش
تقصیر من نیست
می خواهم ببینم،
امّا
امان از دست این
دنیای بی ذوق!
نميدانم.ميداني؟ك چقدر خنده هايم دردميكند..انگار بيشترادم ها ب دست هم بيرميشوند ن ب باي هم..گريه ام ميگيرد وقتي ميبينم كسيك همه ي دنياي من بودمنت ديگري ميكشد...
من ندار بودم عروسك قصه ام بريد...دارا ك باشي سارا با باي خودش ب سراغت مي ايد...
خواستم چشم هايش راازبشت بگيرم ديدم طاقت اسم هايي ك مياورد راندارم...
واييييييييييي سلام بچه ها خيلي خوشحالم ها وليببخشيد ...ولي خيلي خسته شدم همش مينويسم اميدوارم ازاين مطلبام لذت ببريد نظريادتون نره خوشحال ميشم ب وبم سربزنيد ونظربديدو باديدن نظراتتون شادم كنيدو بهم روحيه بدين ....دوستون دارممممممممممممممم اووووووووووووووووم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس اوه اوه اين بوس مال دخملا بود ها...هههههههههههههههبسرا............شبتون بخير همگيخوب نظرم بدين ديگه لوسا شب بخير
آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد . شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ، چه قدر دوســتت دارد ! و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !
دلم تنگ است برای کسی که نمی داند...
نمی داند که بی او به دشت جنون می رود دلم...
می دانم که اگر نزدیکش شوم، دور خواهد شد....
پس بگذار که نداند بی او تنهایم...
دور میمانم که نزدیک بماند..
به نسل های بعد بگویید ... که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز ... نسل ما خود پیاز بود ... که هر که ما رو دید گریه کرد...
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها حسرت ها را می شمارم و باختن ها وصدای شکستن را ... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم وکدام خواهش را نشنیدم وبه کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگــــــــــــــــم